28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه



جاهایی که امسال رفتم و احساساتم

2/8/98 تولد دوستم

 

 

آدم های جدیدی که دیدم

صدف

ماه

شیوا

اردلان

آنیتا

آدم هایی که باهاشون درارتباط نزدیکم این روزا

سمیرا

پری

آدم هایی که مهمن و هستن

نرگس

مامان و بابا و امیر

آدم هایی که کمرنگ ترن اما هستن

گیتی

مهشید

ماندانا

پوریا

 

 

 


دیروز تو مترو که وایساده بودم و داشتم به بخشش فکر میکردم یوهو انگار که یه چیزی تو سرم جرقه بزنه.من هنوزن ازش خشم دارم و دلم به شدت میگیره و اضطراب دارم.البته از روزای اول خیلی بهترم اما خب خوب خوب هنوز نشدم ولی قطعا میشم.

میخوام ببخشمش.کامل.نمیخوام آه من پشتش باشه.این کارو فقط واسه خودم میخوام بکنم.چون میخوام خدا هم یه جایی که من احتیاج به بخشش  و حق الناس داشتم منو ببخشه.نمیخوام چشم من دنبال زندگیش و خوش گذرونیش و سفرش باشه.من یه ورزی رو یکی رو اذیت کردم.اما اون خوب بود،من به خاطر یه آدم به درد نخور یه آدم خوب و لایق رو اذیت کردم.چوبشم خوردم.ولی اون که من اذیتش کردم بیچاره هیچ ایرادی نداشت.اتفاقا با تمام وجود سعی میکرد خوب باشه و خوب هم بود.جدا ایراد از من بود.لیاقتش رو نداشتم.حالا به هر دلیلی این مدل آدم بود.نه ایراد از اونه نه از من.اصلا نمیشه دنبال مقصر و ایراد گشت.ایشالا بهترین اتفاقا میفته.

ولی من میخوام ببخشمش کامل.همه کاراشم ببخشم.دوس ندارم این تصویرو که نفرین من پشتش باشه.منم سعی میکنم با اعتماد به نفس و تلاش و شادی تو زندگی خودم جلو برم به لطف خدا.


شنبه 6/7/98:دیروز و پریروز حالم به شدت بد بود.از دستش خسته شدم.وحشتناک ترین بهونه گیری ها رو میکنم و با خونسردی تماااام هیچ کاری برای بهتر شدن حالم نمیکنه.2 هفته است که ندیدمش اما اصلا حرفی از دیدن همدیگه نمیزنه.دیشب هم قشنگ،خیلی شیک جواب نداد.

صبح بعد از یه دعوای مفصل میگه بریم سفر.میدونم که اگه دختر عاقلی باشم نباید برم،میدونم که زن جذاب نمیترسه ولی دلم نمیاد قرص و محکم بگم که نه نمیام.تو با من رفتار بدی دارم و من دلم نمیخواد درگیر کسی باشم که مرتبا حالم رو بد میکنه.

میترسم یعنی مطمئنم که میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه.میدونی زندگی به اون اصلا بد نمیگذره.به همون راحتی تازه راحت تر از قبل،چون دیگه قرهای من نیست.میره سفر،میره مهمونی،میره با کسی دیگه.

ولی خب آخه بود و نبودش چه فرقی تو زندگی من داره وقتی هیچ کاری برای من نمیکنه و اذیتم مکینه و من همش تنهام و غصه میخورم.

سخته ولی باید بذم بره.

اتفاق خوب دیشب:دوستم یوهو ز زنگ زد و با فحش و بد و بیراه گفت که باید بریم بیرون وگرنه بیشتر به فحش میکشتم.تو لحظه ای که داشتم از صبح خودم رو راضی میکردم که خیلی هم بدبخت نیستم و ایشالا که یه اتفاق خوبی میفته،اتفاق خوبی بود.

 

سخته ولی باید بذم بره.


میخوام یه فصل جدیدی شروع کنم از یه ناهیدی که همیشه آرزوشو داشتم.قلبم از عشق به کسی که نباید خالی شده.خیلی حس جالبیه که در عین حال که یه غم عمیق دارم.یه شادی عمیقی ام دارم.البته شادی نه هنوز.ولی رها شدگی دارم.آخه میدونی چیه.یه چوری همه چی بدون اینکه خیلی تقصیر من باشه بهم خورده که احساس میکنم قراره یه کار خیلی خوب برام بکنه.خیلی خوب.خدای من بزرگترینه.اینو بهم ثابت کرد.

قراره تو من از این به بعد یه نگارا وجود داشته باشه که تمام اصول زیبایی و به خود رسیدن رو وسواس گونه اجرا میکنه.در عین حال سخت کار میکنه،تلاش میکنه پول در میارهخوش میگذرونه.یه محمد رضا وجود داشته باشه که میخونه،فکر میکنم عمیقه کارای خفن میکنه.یه هدا که همه کتابای دنیا رو میخونه.یه خودم که هر چی میره باشگاه و و رزش میکنه خسته نمیشه.هر بار یه مربی ورزش میبینه،دلش میره.


چقدر بعضیا خوبن.امروز حالم بد بود.نارحت بودم.صبح تصمیم گرفتم به گفته پانته آ،فقط برای ساعت به ساعتم برنامه ریزی کنم و واقعا هم بهترین کار بود.

صبح تو دستشویی اومد که گریه ام بگیره،گفتم فقط ببین تو 1 ساعت آینده باید چیکار کنی.باید صبحانه میخوردم،لباس های روشن کثیفم رو می شستم و وسایم رو جمه میکردم و میرفتم کتابخونه.پاشدم و همین کار رو کردم.

رفتم کتابخونه،در حالیکه فقط داشتم سعی میکردم که خوب باشم و به 1 ساعت بعدیم فکر میکردم که دیدم میم اومده،اتفاق از این بهتر نمیتونست بیفته.دلم داشت برای میم پر میکشید.

میم خوش انرژی باحال مهربون من،موهای طلایی تا کمرش رو کراتینه کرده بود.صاف صاف.ناخنای خوشگل کشیده اش رو ژلیش قرمز کرده بود.پوستش مثل ماه شفافه و خوش تیپ ساده.

حالا به این ترکیب خانم دکتره متخصص بودنش رو هم اضافه کن،با همه کس و همه مدل آدمی از چادری و مذهبی گرفته تا آدم نا به کار J خوب بودنش رو هم اضافه کن.صمیمیت و رفاقتی که میتونه باهات بریزه مخصوصا اگه ادم بی حاشیه و خوش اخلاقی باشی به شدت بهت نزدیک میشه.

حالا بی تربیتی و شوخیاشم اضافه کن.مثل خر درس خوندناش چند ماه پشت سر هم هیچ تفریحی نکردن و هیچ جا نرفتن،تمام عید،14 ام 15 ام خرداد،همه تعطیلایای پشت سرهم که همه تو برنامه ان.

از اون ورم عاشق سفر و تفریح و مهمونی بودن،عاشق با دوستا چرخیدن،به موقعش شیطونیا.

خلاصه که حالم خوب شد و انقدر ازش گفتم دیگه حوصله بیشتر گفتن ندارم فکر کنم باید به فکر برنامه 1 ساعت بعدی باشم.


تنها 2 روز از شروع 26 ساگیم گذشته،اما من بزرگ شدم.چقدر من احساس میکنم که بزرگ شدم.

انقدر بزرگ شدم که وقتی دوستم شروع کرد از رابطه جدیدش گفت من اون لحظه هیچ قضاوتی نکردم حتی خوشحالم هم شدم،مثل بچگی هام تو دلم نگفتم من چقدر بدبخت و تنهام و اتفاقات خوب برای دیگرانه.چون میدونم خدا خیلی مهربونه و هوای من رو هم به موقع داره.

اونقدر بزرگ که آدم های اشتباه رو میزارم کنار.حتی اگه سختمه.

در حدی که دیشب که بعد از دو روز مسیج دوستت دارم و میمیرم برات یوهو آفلاین شد،تصمیم گرفتم که پای تصمیمم بر ترکش مصمم تر شم بدون اینکه خودمو آزاری بدم و نه مثل فیریکی ها هی بگم چی شد؟؟؟ و نه مثل ساده بازیای قبلم بی اعتراض به عشق ورزیدن کورکورانه ادامه بدم.

چون یاد گرفتم که دیگه قضاوت نکنم چرا که قضاوت کار بچه گانه و بی رحمانه ایه و من دیگه بچه و بی رحم نیستم.

گیر نمیدم که چی شد؟چون من که نمیدونم شاید داشته کارهای پروژه یا اپلایش رو میکرده،شاید کنار خانوادش و پدرش که مدام از ایران میره بوده،شاید میخواسته تنها باشه.خوش بین هم نیستم چون شاید هم جایی بوده که نباید.

گفتم قضاوت نمیکنم.چون یاد گرفتم قضاوت نکنم.بزرگترین درد قلبم تو 25 سالگی از قضاوت بلند شد و بهترین نصیحت رو هم از زبون خواهر دوستم درباره قضاوت شنیدم که گفت من تورو قضاوت نمیکنم،آدم ها تو شرایط مختلف تصمیم های متفاوتی میگیرن و تو هم بنا به شرایط زندگیت که من درجریانش نیستم تصمیمی گرفتی.

و چقدر حرفش آرومم کرد،جایی که نمیتونستم خودمو به هیچ کس حتی خودم برای کار اشتباهی که کرده بودم ثابت کنم،زمانی که آدم هایی که اونطرف بودن میگفتنتو بدترینی و هیچ جای بخششی نداره،ادم های طرف من میگفتن ولشون کن بابا خوب کردی و هیچکس نمیگفت من میفهممت،من حداقل سعی میکنم بفهممت.

از این حرف ها بگذریم من انقدر بزرگ شدم که دیشب به خودم قول دادم قرص آرام بخش نخورم و نخوردم.6.30 صبح بیدار شدم و با اینکه خوابم میومد بلند شدم،2 بار هم تا حد دراز کش روی تختم افتادم اما خودمو بلند کردم و به خودم گفتم پاداش اینکه الان نخوابی اینه که شب با رضایت از اینکه کلی درس خوندی و کار کردی و صبح زود بیدار شدی میری توی تختت.

من چیزهای خیلی مهمی فهمیدم.

مهمترین چیز اینکه من ارزشمندم،من لیاقت بهترین چیزهارو دارم،من خودم رو دوست دارم و خودمو لایق میدونم.من دستاوردها و ارزشمندی های خودم رو میبینم.من به خودم جرات و جسارت بودن،ابراز وجود و عشق ورزیدن میدم.

 


دکتر شیری میگفت از اصل نگیتون فاصله نگیرید.میگفت نزارین کاری که بحران میانسالی با مردها میکنه سراغ شما هم بیاد.میگفت زن عشقه افرینشه.

میدونی داشتم فکر میکردم راست میگه.من کتری با مسایل فمینیستی که بعضیاشو قبول دارم و بعضیلشو ندارم،الان ندارم.کلا میگم.من زن بودنم رو دوست دارم.

میگفت حرص تحصیلات و کار و خونه و ماشین تا کجا.

راست میگفت.

نمیخوام دست از سر تحصیلاتم و اهدافم بردارم.امامیخوام زن باشم و عاشقی کنم.ازاین عاشقی منظورم عشق به زندگیه.نه به ادما و هر چیز دیگه ای.همه چیز رو با چاشنی عشق قاطی کردن و لذت بردن.

اگر عاشق زندگی باشی و بتونی با شور و حال و عشق زندگی کنی چقدر همه چیز باحال تره.

میخوام با عشق درس بخونم.با عشق کار کنم.با عشق زندگی کنم.

 


این روزا شروع کردم درس خوندن برای کنکور ارشد رو.دوست دارم این مدل تجربه هارو.سخته ولی ارزشمنده.

هفته پیش نمیدونم به خاطر اختلالات هورمونی بود یا هرچی حالم خیلی بد بود.از همه چی دلگیر و ناراحت بودم.عصر پنج شنبه تو حیاط دانشگاه تهران راه میرفتم و گریه میکردم.

این هفته خوب بودم.تمام اپ ها جز اینستاگرام رو از گوشیم پاک کرده بودم و کلی احساس ارامش کردم.

دیدم من فقط عاشق تصویرشم.عاشق تصویری که ازش خواستم و با شرایط قبلی من نمیخوام به اون رابطع برگردم.راستش رو بگم میخوام ها ا ز لحاظ احساسی اما نمیزارم اتفاق بیفته چون من باید برای خودم ارزش قایل باشم،باید خودمو دوست داشته باشم.

بعد دیدم حال آدم ها واقعا فقط به حال دلشون وابستس.هوای بارونی جذاب،اگه حال دلت خوب باشه،قشنگ و هیجان انگیزه،اگه حال دلت بد باشه دلگیر و وحشتناک و اشک دربیار.

خلاصه که دوسش دارم اما دارم فراموشش میکنم.حالا به نفعه،نیست یا هرچی رو نمیدونم.من تلاش خودمو کردم.

به چنتا چیز دیگه هم فک کردم.یکی اینکه پرکار و شلوغ بودن یا سرخلوت و ریلکس بودن؟

بعد از تموم شدن درسم تو کارشناسی واقعا سرم خلوت بود،اما به نظرم پیشرفت تو اینه که هی بیفتی تو دل چالش های جدید.

درس خوندن پروسه سخت و طولانی ایه و الان وضعیت طوریه که نمیدونی تهش چی میشه ولی من میرم جلو.

دیروز همین که داشتم به این فکر میکردم که تو این هوای بارونی باحال چرا نمیتونم برم پیاده روی و صبحونه یکی از دوستان دوران دبیرستانم که فکر میکنم الان داروسازی میخونه یا علوم ازمایشگاهی و معمولا سر کار و دانشگاس یه عکس از هوای خفن استوری کرد و یه کافه و محیط کار یا درسش.

دیدم واقعا این لذت بخش تره که تو از همون داستانی که توشی لذت ببری تا اینک قر اینو بزنی که چرا من الان نباید مهمونی و برنامه و ویلای خارج از شهر با کسی که دوسش دارم باشم.همیشه که قرار نیس طبق ساخته های ذهنت پیش بری اصلا گاهی بهتره اونطوری نشه،چون ذهنت شاید عقلش نمیرسه که بهتر از اینم هست.


صدف

ماه

شیوا

اردلان

آنیتا

حامد

آدم های خیریه :

ملیکا

آیلا

سمیرا

امیر

سامی

آدم هایی که باهاشون درارتباط نزدیکم این روزا

سمیرا

پری

آدم هایی که مهمن و هستن

نرگس

مامان و بابا و امیر

آدم هایی که کمرنگ ترن اما هستن

گیتی

مهشید

ماندانا

پوریا

 


شخصیت هایی که خیلی روم تاثیر گذاشتن و یه لحظه جدا خواستم اونا باشم.

مارجری گات :I

اونجایی که از همه حتی دشمنشم با روی باز استقبال میکرد.با لبخند گشاد و مهربونی و محبت

دوست دختر حسین هم دقیقا با من اونجوری برخورد کرد.بدون اینکه شناخت خاصی رو من داشته باشه یه لبخند گنده مهربون تحویلم داد و دستش رو محکم انداخت دور گردنم و دستم رو گرفت و باهام رقصید.

خیلی دوست داشتم منم تو یه جمعی که خیلی دوسشون داشتم به همراه یه پارتنر که عاشقانه دوسش داشتم میبودم و این رفتار رو با همه میکردم.

میتونم از باشگاه و کلا از زندگی شروع کنم به عنوان تمرین که یادم بمونه که به همه لبخند بزنم و با همه مهربون باشم در حد تعادل.

 


تو suits که دارم الان میبینم چندتا موضوع هست که به نظرم خیلی جذاب بوده

یکی همراه خوب،مثل یه دوست یا پارتنر یا همکار.حالا هرچی.

مایک یه دوست خیلی بد داشته که خر بوده،نمیخوام شخصیت ها رو قضاوت کنم،شاید آدم بدی نیست ولی کله خره،خوش گذرونه،به هر قیمتی میخواد پول دربیاره،خیلی به رانگ و رایت وابسته نیست.

یه سر همه بدبختیاش اون دوست بده.از نرفتنش به هاروارد،تا افتادنش به مواد،تا اینکه تا مرز زندانی شدن پیش رفت و تا اینکه دختری که عاشقش بود رو برداشت و آخرم رابطه اش رو خراب کرد.

میدونم این چیزی که این جا مینویسم خیلی بی رحمانه و قضاوت گرانه است و میدونم که خودمم مدینه فاضله نبوده و نیستم.

اما امروز میخوام بگم به درک که دوستیمون به گند کشیده شد و تموم شد همه چی.

به نظرم تو اون پسره ای و من مایک قضیه ام.میدونم شاید اگه یکی بشینه پای حرفای تو از نظرش من آشغال ترین آدم روی زمین بشم و واقعا نمیدونم پیش خدا کدوممون بهتریم اما حرفای الان خالیم کنه و خدا بزرگه و هیشکی نیست پس میزنم.

تو منو بدبخت کردی و ای کاش زودتر از اینا رفته بودی.

من داشتم با ماندانا و سعیده که مثل یه تیکه جواهرن و الان خیلی موفق و خوشبخت و با شرفن دوستیمو میکردم که تو پیدات شد.

من داشتم با اونا مجله موفقیت میخوندم،همش شاگرد اول بودم،به فکر رفتن به مدرسه تیزهوشان بودم و از ت حرف میزدم که تو پیدات شد.

اومدی مجله موفقیتم و کتاب پائولو کوئیلو رو از دستم گرفتی و بهم اون مجله های زرد و اون آهنگای چیپ رو دادی.

فقط آخرین کادوی شاگرد اول شدنم رو گرفتم تمام راه اون کادو رو مسخره کردی اما با مهربونی تمام و برگشتی بخ مامانت گفتی الان یه بچه باحال اینا دستش نیست و اون شد آخرین باری که من شاگرد اول شدم که عین تو بچه باحال باشم.

اومدی راه کلاس زبان منو عوض کردی و کردی کافی نت و ساعت ها تو خیابون بی هدف چرخ زدن واسه پسر بازی و چی و چی.

و میدونی جالبیش چیه؟هرجا خوش بودی با من کاری نداشتی

اولین دوست پسر رو به خاطر حفظ کردن رابطه تو شروع کردم.چه ضربه ای ام خوردم.آبروم جلوی مامانم رفت.

همه کارای احمقانه و بد رو اولین بار با تحریک تو یا به خاطر تو کردم.

و آخرم اونطوری.

میدونی همیشه چقدر نگران آینده ات بودم،یادته دهنتو سرویس کردم تا بری سرکار؟

یادته چقدر به درس خوندنت فکر کردم

یادته وقتی پول نداشتی چقدر حواسم بهت بود.

یادته چقدر تو مشکلاتت تا آخرین لحظه دخالت کردم.

یادته چقدر جلوی خانوادت خودمو کوچیک کردم.

و حالا از ته دلم میگم که به درک که رفتی و چقدر خوشحالم که همه چی تموم شد و رفت و حتی یک لحظه دیگه هم نمیخوام برگردی


مثل اینکه آدم ها براساس تله های روانیشون تصمیم گیری میکنن و منم تله های کمی ندارم خداروشکر.

کارای خوبی که باید انجام بدی و میدونی کار خوبی هست اما انجام نمیدی همه نتیجه فعال شدن یه تله روانیه.

خانم دکتر عزیزم میگه که زندگی بر خلاف تله ها،یکی از سخت ترین کارای دنیاست و جنگ محضه و خیلی قدرت میخواد.

همون طور که 2 ماهه تله رهاشدگی ام رو هی میزنم تو سرش که خفه خون بگیره و انقدر حسام رو نخواد و برام جزو سخت ترین مرحله های زندگیم بود.احتمالا درس خوندم و تلاش برای بهتر کار کردن هم به خاطر تله شکست انقدر سخت و غیرممکنه و باز باید درد بکشم و بزنم تو سرش.

خدایا کمکم کن.


کودک


سر قضیه هواپیما یکی از قشرایی که عین خیالشون نبود آرایشگرها بودن.یعنی رسما عین خیالشون هم نبود.تمام استوری هاشون مثل قبل.بعد چنتا از فروشگاه های آنلاین.که باز صدرحمت به آرایشگرا که یه تسلیت گفتن.اونا حتی یه تسلیت هم نگفتن.بعدم اکثر قریب به اتفاق بلاگرا که با گفتن جمله های میدونم خیلی سخته اما باید برگردیم به زندگی عادی.یا از اون بدتر با گفتن اینکه به نظرتون بهتر نیست برگردم به روال عادی که انرژی مثبت بدم؟پس بنا به درخواست شما من برمیگردم به روال عادی و خلاصه. .

بعد من فکر میکردم این اقشار رو کی انقدر خفن و پولدار کرده؟کی انقدر شاخشون کرده؟یاد خودم افتادم.

من.ما.

ما که به حای ارزش گذاری روی چیزای مهمتر و خلاقیت به اون ها اهمیت میدیم و از اون روز تصمیم گرفتم که آرایشگاه رفتن رو به حداقل ممکن برسونم و دنبال کردن بلاگرای سطحی رو در حد دونستن مد و ست لباس ها.به قشر کاسب فقط درصورت نیازم سود برسونم و حواسم باشه جیب خودم رو خالی نکنم.

حالا سر داستان این ویروس باز کل شهر تعطیله و هرکی داره یه قانونی رو رعایت میکنه به جز همین اقشار.

و من همش دارم به این فکر میکنم که چجوری میتونم از همه اینا بزنم بالاتر؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اخبار لوازم خانگي خرید تن ماهی بندرعباس کفسابی بهنام اشخان لاوین مارکت خانه موفقیت package-file معرفی بهترین مراکز فروش اسباب بازی Michelle